لیلة القدر خیر من الف شهر
تازه از زندان اومده بود، قیافه ترسناکی داشت، همه بدنش خالکوبی بود، تو محل کسی دل خوشی ازش نداشت. آخرین باری که رفت زندان به جرم ضرب و شتم بود.
حالا هم به مناسبت شبای قدر اومده بود مرخصی. پدر نداشت ولی مادر پیری داشت که یکی از همسایه ها هواشو داشت.
اولین بار سر کوچمون دیدمش، با بابام بودم، بابام گفت بابک خان کی آزاد شدی؟ گفت دیروز. بابام گفت شنیدم حال مادرت خوب نیست بیشتر مواظبش باش. اون جز تو کسی رو نداره. نزدیک در خونمون که رسیدیم بابام با صدای بلند گفت باباک خان امشب شب قدر وشب شهادت امیر المومنینه، مسجد برنامه عزاداری و احیا داریم تشریف بیارین. یک دستی از روی بی میلی بلند کرد یعنی باشه.
باتعجب از بابام پرسیدم مگه ایشون مسجد هم میاد؟! گفت پسرم، درسته آدم خوبی نیست؛ ولی هیچوقت نباید از خوب شدن کسی ناامید باشیم. خدا بنده های گنهکارشوهم دوست داره، مثل مادری که بچه ی خلافکارش را هم دوست داره ونمیتونه ازش بگذره.
مراسم شب قدر تازه شروع شده بود که با بابام رفتیم مسجد. چشمم همش به در بود که ببینم بابک خان میاد یا نه؟ دعای جوشن را خوندند ولی نیومد. به بابام گفتم دیدی نیومد؟! بابام با یک لبخند زیبایی به من گفت: خب، از خدای مهربون بخواه تا بیاد وبا خدا آشتی کنه! منم با همون زبان کودکانه گفتم خدایا میشه بابک خان با تو آشتی کنه، دیگه خلاف نکنه، مواظب مادرش باشه، مردم دوسش داشته باشن...همینطور که دعا می کردم دیدم بابک خان با یک پیراهن مشکی که پوشیده بود اومد، خیلی خوشحال شدم. همه یه جوری بهش نگاه می کردن اونم رفت یک گوشه ای تنها نشست.
منبر حاج آقا شروع شد. بابام قبلا می گفت: امام جماعت مسجد ما از علمای بزرگ و با تقواست. مردم خیلی دوستش دارن.
حاج آقا از فضیلت شب قدر می گفت که عبادت در این شب برابر هزار ماه (حدود 83 سال)است. توصیه می کرد این چند شب را برای خودتون هم که شده قدر بدونید. شوخی و تفریح و بازی و خواب همیشه هست ولی حداقل این سه شب را کمی با خدا خلوت کنید. اگر گره? کوری تو زندگیتون هست تو این شب و روزا باز میشه...نگاهی به بابک خان کردم، سرش پایین بود.
از اهمیت توبه گفتند.از اینکه خداوند چقدر از توبه ی بنده گنهکارش خوشحال میشه. از اینکه او را در آغوش محبت خودش میگیره، از اینکه فردای قیامت آبروداری می کنه و نمیذاره کسی از گناهان گذشته اش با خبر بشه ...صدای هق هق گریه مردم از گوشه و کنار به گوش می رسید و بابک خان همچنان سرش پایین بود و نمیدونستم خوابیده یا داره فکر می کنه.
گفتند: در زمان امام صادق ع یکی از جوونایی که از دوستان حضرت بود، ظرف مشروبی تو دستش بود و تو کوچه وایستاده بود. از دور چشمش افتاد به امام صادق که داره میاد. ترس و اضطراب و خجالت همه وجودش را فرا گرفته بود. حالا اگر امام صادق از من سوال کنه که توظرفت چیه، چی بگم؟. برای اینکه حضرت اونو نبینه پشتشو کرد به حضرت و خودشو مشغول کاری کرد. حضرت که بهش رسید فرمودند: فلانی، اگر احیانا گناهی هم ازتون سر زد به ما پشت نکنید؟!
نگاهی به بابک خان کردم دیدم داره شونه هاش می لرزه! خدایا، یعنی داره توبه می کنه؟!
حاج آقا داستان دوم را که گفتند صدای گریه جمیت بلند تر شد. گفتن در زمان امیرالمومنین مادری آمد خدمت حضرت و از اذیت و آزار فرزند جوانش و رفقای نابابش گلایه داشت و...حضرت فرمود معمولا با رفقاش کجا جمع میشن؟
امیرالمومنین به همراه مادر آن جوان به طرف پاتوق او حرکت کردند. نگاه کردند دیدند چند جوان کنار کوچه ای که محل عبورو مرور نوامیس مردم است ایستاده اند و مشغول گفتن وخندیدن اند. مادر، فرزندش را نشان داد. امیرالمومنین چند قدم جلو رفتند وبدون آنکه حرفی بزند فقط به آن جوان نگاه کردند. بعد از لحظاتی جوان گنهکارکه خود را در تیررس نگاه امیرالمومنین می دید، چنان نگاه حضرت در او اثر کرده بود که خود را به پای امیرالمومنین انداخت و شروع کرد به عذرخواهی و اظهار پشیمانی و شد یکی از یاران و ارادتمندان امیرالمومنین. آری، یک نگاه علی برای آدم شدن ما بس است. امشب از امیرالمومنین بخواهیم یه نگاه هم از اون نگاهها به ما بیندازد. به ذره چون نظر لطف بوتراب کند به آسمان رود و کار آفتاب کند
بابک خان که دیگه حالا صدای گریه اش را همه ی مردم میشنیدن، گریه می کردو خودشو می زد. هی می گفت: آقاجونم، بخاطر مادر پیرم به منم یه نگاه کنید، بخاطر مادر مریضم دستی هم به سر من بکشید، ازاین همه گناه خسته شدم، منم میخوام پا رکاب شما باشم. منم میخوام آدم بشم، می گفت و خودشو میزد...
مردم دیگه حالا با گریه های بابک خان گریه می کردند. بابک خان توبه کرده بود. توبه واقعی. اون دیگه عوض شده بود.
بعدها رفیقش می گفت با هم روی خاکریز نشسته بودیم، داشت درد دل می کرد. می گفت من گذشته خوبی ندارم، تمام بدنم خالکوبیه... از خدا می خوام اگر قراره شهید بشم، طوری شهید بشم که چیزی از من نمونه! نمی خوام مردم دیگه بدن خالکوبیمو ببینن. حرفاش که تموم شد من از خاکریز اومدم پایین و رفتم داخل سنگر.چند لحظه ای نگذشت که صدای خمپاره ای اومد. از سنگر اومدم بیرون، دیدم خدا چقدر زود بابک روبه آرزوش رسونده بود. از بابک با اون هیکل درشت، جز مقداری خاکستر باقی نمونده بود.
یاد حرف حاج آقا افتادم بنده ای که با خداوند آشتی کند، خداوند او را در آغوش محبت خود می گیرد.
خدایا به آبروی شهدامون، به خون هایی که مظلومانه به زمین ریخت، امشب دست مارو تو دست آقامون علی قرار بده
.: Weblog Themes By Pichak :.